ساریناسارینا، تا این لحظه: 15 سال و 7 روز سن داره

سارینا فرشته کوچولوی مامان

تصاویری متفاوت از فرشته کوچولوی من

توی این شبا که همه حال و هوای دیگه ای دارن عشق مامانم از این قضیه مستثنی نبود و حسابی حال و هواش یه جور دیگه ای بود عاشق اون دستاتم عزیزم قربونت برم که داشتی برا مامانت دوها (دعا)میکردی و به خدا میگفتی که "مامان مهربونم و ننداز توی آتیش جهنم اون که مهربونه باید بره توی بهشت "الهی قربون اون دل دریاییت بشم ...
20 مرداد 1391

یه چیزی شبیه معجزه

سلام شیرین زبون پریشب دوتا خطر بزرگ از بیخ گوشمون رد شد و من توی این دوتا اتفاق حضور خدارو حس کردم عسلم ساعت حدود ٧ بود و من مشغول کارای افطار بودم که حوصله ی خانومی سر رفته بود و میخواست تو کارا بهم کمک کنه این شد که از روی مبل رفت روی اپن و از اونجا هم رفت روی میز نهار خوری که یدفعه صدای مهیبی اومد بعلهههههههههههههههههههههههه سارینا به همراه شیشه ی میز نهار خوری اوفتاده بودن الانم که دارم مینویسم همه ی بدنم داره میلرزه اینقد وحشت کرده بودم وقتی تورو وسط اون همه شیشه دیدم برا ١٠٠٠ صدم ثانیه تورو غرق در خون دیدم ولی به طرز معجزه آسایی تو حتی یه خراش تو بدنت نبود هستی مامان بعد از افطارم رفتیم برا باباجون آب هویج بگی...
18 مرداد 1391

تولد تولد تولد

  سلام گل مامان ٥شنبه تولدت بود با تم هلو کتی که خدارو شکر به خوبی برگذار شد از صبح که از خواب بیدار شدی مدام ازم میپرسیدی "آخه مگه امروز ٢٢ تیر نیست پس چرا مهمونامون نمیان "از صبح میرقصیدی و برا خودت تولد مبارک میخوندی با اینکه مشغول اثباب کشی هستیم ولی خیلی خوشحالم که برات تولد گرفتم عزیزم اینقد خوشحال بودی که حس میکردم روی ابرایی عشق من همش میرقصیدی با علی با نگار با دایی ناصر از دیدن کادو هاتم خیلی ذوق زده شدی حالا عکسای تولد اینم پفیلا و اسنک با لیبل سارینا که از مهمونا پذیرایی شد اینم برگه ی یادگاری که همه...
15 مرداد 1391

یه روز خوب

سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی این روزا مشغول اثاث کشی هستیم و تو هم خیلی اذیت میشی و مامانم اذیت میکنی امروز داشتم ظرف های شکستنی رو جمع میکردم تو هم میومدی و میخواستی کمک کنی که نزدیک بود یکی از بشقابا رو بشکنی منم عصبانی شدم و دعوات کردم ببخش مامان و عزیزم برا اینکه از دلت در بیارم بهت گفتم میخوای بریم توی حمام رنگ بازی کنیم تو هم با تعجب پرسیدی نعنی (یعنی)کثیف کاری مامان منم با خنده گفتم آره عشق نعنی کثیف کاری ببخش مامان و که بعضی وقتا مامان بدی میشم و بهت اجازه نمیدم بچگی کنی عزیزم اینم عکسای یه روز خوب با دخملی بقیه ی عکسا رو ادامه ی مطلب ببینید مامان جیگر قدو بالاتو بره عشششششششششششششششششششششقم ...
28 تير 1391

بدون عنوان

سلام شیرینی زندگی مامان و بابا امروز درست ٣ سال و ٣ ماه و ٣هفته اس که تو فرشته کوچولوی خونمون شدی عزیزم که تو همه چیز مامان و بابا شدی خانومم چقد زود گذشت انگار همین دیروز بود که دستای کوچولوتو میخوردی و من صبحا با صدای ملچ مولوچت از خواب بیدار میشدم اما الان با صدای سلام مامان انگار همین دیروز بود که میخوابیدیو سی دی چرا میدیدی و دست و پا میزدی اما امروز خودت برا خودت هر سی دی ای که بخوای میزاری انگار همین دیروز بود که یه متکا میذاششتم پشتت که بتونی بشینی و نیفتی و امروز برا منم و بابا تو متکا میاری دخترکم انگار همین دیروز بود که دستای کوچولوتو میگرفتم و تاتی میکردیم ولی امروز دنیا زیر پاهای قشنگته عزیزم انگارهمین ...
22 تير 1391

اندر احوالات هفته ی گذشته

٣شنبه ی هفته ی پیش تولد علی بود سارا-نگار-علی رضا-سارینا نمکدون مامان وروز بعدش رفتیم شمال با عموها و عمه و مامان جون باباجون سارینا جیگرطلا خوشحاله که میخواد بره ماسه بازی اینجا هم دخملی با تعجب به این بعبعی نگاه میکنه چرا این تکون نمیخوره ...
7 تير 1391

30 روز مونده

عزیز دل مامان فقط ٣٠ روز دیگه مونده تا تولد ٣سال و ٣ ماه و ٣ هفتگیت عزیزترینم امسا تصمیم دارشتم و دارم که برات تولد تم دار بگیرم راستش اول تصمیم گرفتم تولدت زنبوری باشه کاراشم کردم ولی لحظه ی آخر خانوم خانوما تصمیم گرفتن تولدشون با تم هلوکتی باشه منم چون میخواستم تورو خوشحال کنم راصی شدم البته یه دلیلی برام آوردی که "هلو کتی دخترونه است نه زنبوری" ما هم به دیده منت قبول کردیم اینقد خوشحالی که نگو هر کسی ازت میپرسه تولدت کیه؟بهش میگی ٢٢ تیر عاشقتم شیرین زبونم از حالا لحظه شماری میکنی برا تولدت هر کس ازت میپرسه چی میخوای برات کادو بگیرم میگی هیچی من همه چی دارم عزیزمممممممممممممم   هر روز صبح از خواب که ب...
22 خرداد 1391

آیلاویا

سلام خانوم مامان سلام تک ستاره ی چشمک زن قلب مامان دیروز دایی احسان رفت میبد یزد برا سربازی و ما هم رفتیم خونه ی عمه زری برا بدرقه ی دایی احسان شبم عمو امیر اومدن خونه ی عمع زری و تو کلی خوشحال بودی از این بابت سارا و نگار با هم بازی میکردند و تو رو میفرستادن دنبال نخود سیاه و هر بار میومدی و میگفتی مریم جون باهام کار داری آخه سارا گفت برو پایین مریم جون باهات کار داره چند دقیقه بعد سارا و نگار اومدن پایین و گفتند مریم با ما کار داری مریم گفت نه سارا هم گفت آخه سارینا به ما گفته برید مریم جون باهاتون کار داره هههههههههههههههههههههههههههههه شب موقع خواب با اون لبای خوشگلت مامانو بوس کردی و گفتی مامان آیلاویا من اول متوجه ...
22 خرداد 1391

wc

سلام قشنگترین اتفاق زندگیم شیرین زبونم،اینقد قشنگ برام حرف میزنی که حس نمی کنم تو ٣ سالته عزیزم اینقد با دقت به حرفام گوش میدی و از لابه لای حرفام یه چیزایی میپرسی که انگشت به دهن میمونم امروزم طبق روال هر ماه دچار دل دردو کمر درد شدم و از صبح خوابیدم تو هم مثل پروانه دورمی عزیزم برام حوله آوردی و گذاشتی رو دلم و همش میگی مامان استراحت کن امروز خیلی خانوم بودی و از صبح که از خواب بیدار شدی فقط با خودت بازی کردی فقط موقع جیش کردن صدام میزدی امشب که من و بابا داشتیم فیلم میدیدیم یه دفعه گفتی "مامان دبلیو سی دارم"من داشتم از تعجب شاخ در میاوردم تو هم که دیدی منو بابا با این حرفت ذوق کردیم مدام...
22 خرداد 1391