خاطرات دبی
سلام عزیز دلم میخوام برات از سفر دبی بگم منو بابا میثم تصمیم گرفتیم 28 بهمن 1389 بریم دبی آخه مامان خیلی دوست داشت بره اونجارو ببینه باباهم تصمیم گرفت مامان و خوشحال کنه وقتی سوار هواپیما شدیم تعجب کرده بودی و می خواستی بری از همه جا سر در بیاری قربون کنجکاویات بره مامان عزیزکم یه کم که نشستی وحوصلتم سر رفت مهماندار ها رد میشدن می گفتی؛من دوشدمه(گرسنمه) پلو بخوام اینقد بلند میگفتی و تکرار میکردی که همه بهت نگاه میکردن وقتی رسیدیم هتل میگفتی اینجا خونمونه مامان ؟ وفتی میخواستیم ببریم بیرون گریه می کردی که با ماشین بابا بریم موقع خرید میخواستی برا خودت بری ب...
نویسنده :
الهام
11:06