ساریناسارینا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

سارینا فرشته کوچولوی مامان

خاطرات دبی

سلام عزیز دلم میخوام برات از سفر دبی بگم منو بابا میثم تصمیم گرفتیم 28 بهمن 1389 بریم دبی آخه مامان خیلی دوست داشت بره اونجارو ببینه باباهم تصمیم گرفت مامان و خوشحال کنه وقتی سوار هواپیما شدیم تعجب کرده بودی و می خواستی بری از همه جا سر در بیاری  قربون کنجکاویات بره مامان عزیزکم یه کم که نشستی وحوصلتم سر رفت مهماندار ها رد میشدن می گفتی؛من دوشدمه(گرسنمه) پلو بخوام اینقد بلند میگفتی و تکرار میکردی که همه بهت نگاه میکردن وقتی رسیدیم هتل میگفتی اینجا خونمونه مامان ؟ وفتی میخواستیم ببریم بیرون گریه می کردی که با ماشین بابا بریم موقع خرید میخواستی برا خودت بری ب...
10 خرداد 1390

مقدمه

سلام عشق مامان امروز که تصمیم گرفتم خاطراتت رو ثبت کنم نمی دونم از کجا باید شروع کنم الان 2سالته و توی این 2سال خیلی کارا یاد گرفتی عاشق بیرون رفتنی و اگه دست تو بود هیچ وقت نمیومدی خونه هر روز عصر که بابا میثم میخواد بره دفتر تو زودتر میری جلوی در میشینی که توروهم ببره باباهم مجبور میشه تورو ببره خونه مامان جون قربونت برم که وقتی از خونه ی مامانجون خسته میشی میگی دارم اذیت میکنم بیا بریم خونمون بیشتراز همه تو دنیا بابایی وسارارو  دوست داری قربون اون دل مهربونت برم عزیزم که وقتی ازت میپرسن کیو دوست داری میگی:همه رو       ...
26 ارديبهشت 1390