خاطرات دبی
سلام عزیز دلم میخوام برات از سفر دبی بگم
منو بابا میثم تصمیم گرفتیم 28 بهمن 1389 بریم دبی آخه مامان خیلی دوست داشت بره اونجارو ببینه باباهم تصمیم گرفت مامان و خوشحال کنه
وقتی سوار هواپیما شدیم تعجب کرده بودی و می خواستی بری از همه جا سر در بیاری قربون کنجکاویات بره مامان عزیزکم
یه کم که نشستی وحوصلتم سر رفت مهماندار ها رد میشدن می گفتی؛من دوشدمه(گرسنمه) پلو بخوام اینقد بلند میگفتی و تکرار میکردی که همه بهت نگاه میکردن
وقتی رسیدیم هتل میگفتی اینجا خونمونه مامان ؟
وفتی میخواستیم ببریم بیرون گریه می کردی که با ماشین بابا بریم
موقع خرید میخواستی برا خودت بری بگردی و هرچی که مربوط به خودت میشدو انتخاب میکردی و سبدو پر میکردی هروفتم خسته میشدی مثل خانوما میرفتی توی کالسکتو بوبوزی میخوردی (اسمارتیز)
توی فروشگاه مکس بودیم بابا طبق معمول دنبال خریدای خودش بودو تو هم پیش من،که دیدیم نیستی هرچی صدات کردم جواب نمیدادی خیلی ترسیدم داشتم سکته میکردم که یکی از کارکنای اونجا دید که من هراسونم با زبونو خودش بهم گفت؛الطفل الصغیر
بببببببببببببببببببببببعله خانوم خانوما زیر رگال لباسا قایم شده بود و تا مامان و دید خندید و گفت؛ دالی موشه
یه روزم که از بیرون اومده بودیم مستخدمین هتل اتاق و تمیز کرده بودن سارینا خانوم مامان هنر نماییشون گل میکنه و شروع میکنن به نقاشی روی ملحفه تمیز تختوقتی که بابا میثم بهت اخم کرد شروع کردی به غصه خوردنفدات بشم که دیگه میدونی تا قصه خوردنتو میبینیم از خیر دعوا کردنت میگذریم
دوست دارم عروسکم وتا همیشه عاشقت میمونم