ساریناسارینا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

سارینا فرشته کوچولوی مامان

خاطرات دبی

1390/3/10 11:06
نویسنده : الهام
3,846 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم میخوام برات از سفر دبی بگم

منو بابا میثم تصمیم گرفتیم 28 بهمن 1389 بریم دبی آخه مامان خیلی دوست داشت بره اونجارو ببینه باباهم تصمیم گرفت مامان و خوشحال کنه

وقتی سوار هواپیما شدیم تعجب کرده بودی و می خواستی بری از همه جا سر در بیاری niniweblog.comقربون کنجکاویات بره مامان عزیزکم

یه کم که نشستی وحوصلتم سر رفت مهماندار ها رد میشدن می گفتی؛من دوشدمه(گرسنمه) پلو بخوام اینقد بلند میگفتی و تکرار میکردی که همه بهت نگاه میکردن

وقتی رسیدیم هتل میگفتی اینجا خونمونه مامان ؟

وفتی میخواستیم ببریم بیرون گریه می کردی که با ماشین بابا بریم

موقع خرید میخواستی برا خودت بری بگردی و هرچی که مربوط به خودت میشدو انتخاب میکردی و سبدو پر میکردی هروفتم خسته میشدی مثل خانوما میرفتی توی کالسکتو بوبوزی میخوردی (اسمارتیز)

توی فروشگاه مکس بودیم بابا طبق معمول دنبال خریدای خودش بودو تو هم پیش من،که دیدیم نیستی هرچی صدات کردم جواب نمیدادی خیلی ترسیدم داشتم سکته میکردم که یکی از کارکنای اونجا دید که من هراسونم با زبونو خودش بهم گفت؛الطفل الصغیر

بببببببببببببببببببببببعله خانوم خانوما زیر رگال لباسا قایم شده بود و تا مامان و دید خندید و گفت؛ دالی موشهشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

یه روزم که از بیرون اومده بودیم مستخدمین هتل اتاق و تمیز کرده بودن شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـےسارینا خانوم مامان هنر نماییشون گل میکنه و شروع میکنن به نقاشی روی ملحفه تمیز تختشِکـْـلـَکْ هآے خآنومےوقتی که بابا میثم بهت اخم کرد شروع کردی به غصه خوردنفدات بشم که دیگه میدونی تا قصه خوردنتو میبینیم از خیر دعوا کردنت میگذریم

دوست دارم عروسکم وتا همیشه عاشقت میمونم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

سارینا
13 خرداد 90 20:24
سلام اسمه منم ساریناست سارینای مامان الهام خیلی جیگرو نازه
مامان آروین
18 مرداد 90 16:42
سلام ایشالا همیشه شاد و تندرست در کنار هم باشید فرشته کوچولوی نازی داری خدا براتون نگه داره ممنون از اینکه به ما سر زدید لینکتون کردم
به تو چه////
24 بهمن 92 13:01
خدا براتون نگه داره چه بامزه است