عروسی دایی مقداد
سلام عروسک خانوم مامان
٣٠/٦/١٣٩٠ عروسی دایی مقداد و مریم جون بود از یه ماه قبل حسابی در گیر خرید هایی مربوط به عروسی بودیم تقریبا هر روز بابا میثم و میکشوندیم مراکز خرید
البته به تو هم بد نمیگذشت هر روز با عمه زری و سارا بودی تقریبا یا با هم خرید بودیم یا سارا خونه ی ما بود و تو عشق مامان حسابی خوش میگذروندی تا روز عروسی آخه مامان و دایی و مقداد مثل خواهر و برادرن و منم اون روز خیلی خوشحال بودم
اون روز صبح زود از خواب بیدار شدم تو رو که خواب بودی رو کشوندم سمت پیریز برق آخه میخواستم موهاتو اتو کنم اخه اگه بیدار میشدی عمرا اگه میذاشتی
رفتم آرایشگاه و اومدم خونه تا لباسای گل دختری رو بپوشونم و بریم
توی باشگاه اول رفتیم سر سفره عقد و بعد مراسم شروع شد منم از ته ته دلم برا مقداد و مریم آرزوی خوشبختی کردم اون شب حسابی رقصیدیم تو عشق مامانم اون وسطا با سارا و نگارو وانیا میرقصیدی
موقعی که دایی مقداد و مریم میرقصیدن تو هی میرفتی جلوی اونا میرقصیدی قربونت برم
آخر شبم که عروس و دامادو تا خونه شون بدرقه کردیم و اونشب بابایی ومامانی و زن عمو طاهره و شکیبا خونه ی ما خوابیدن
فرداشم که پاتختی بود و عمه زری دی جی فرزانه رو گفته بود که خیلی حال داد و حسابی رقصیدیم
اینم عکس عروسک مامان قبل از رفتن به عروسی