سارینا و ماجراهای تازه
سلام خانومی مامان
ببخشید که دیر به دیر میام اینجا آخه مامان مشغول تدارک تولدته و میخوام امسال برات یه تولد متفاوت بگیرم عزیزم
تازگیا مدام میایی و ازمنو بابا میپرسی که منو دوست داری؟انگاری به ما شک داری خانومی معلومه که خیلی دوست داریم معلومه که عاشقتیم مگه ما چندتا دختر کوشولوی خوش زبون داریم مامانی راستش این سوالو هر ١٠دقیقه میپرسی نمیدونم چرا ولی فکر میکنم از پرسیدنش لذت میبری مخصوصا وقتی جوابتو میدم و اصرار داری و میگی من تو رو بیشتر دوست دارم مامان اهلام یه وقتا هم بهم میگی مامان تو دیوونه ای الهی قربون حرف زدنت برم آره من دیونه ی توام هستی من،خیلی د.ست دارم و به دوست داشتنت و به داشتنت مینازم
واما ماجرای اتوبوس
چند هفته ی پیش توی صف پمپ بنزین پاسداران بودیم که یک اتوبوس از کنارمون رد شد.رد شدن همانا و گیر دادنه ساری خانومم همانا که من میخوام سوار قطار زرد بشم اونشب با کلی وعده و وعید گذشت ولی روزهای دیگه اتوبوس که میدید دوباره هوایی میشد منم بهش قول دادم که وقتی رفتیم قم سوار اتوبوسش کنم پنجشنبه ی بعد از عاشورا با مامانی رفته بودیم روضه و داشتیم میومدیم که دوباره گل دختر مامان اتوبوس دید و ما هم تصمیم گرفتیم سوار شیم اینقد ذوق کرده بودی که نگو اینقد تو ذهنت پر سوال بود که مدام دنبال جواب میگشتی و مدام سوال میکردی
وقتی حرکت کردیم اونچشای نازت با چه ذوقی همه جارو نگاه میکرد وازم پرسیدی چرا این خانوما وایسادن ؟چرا صندلی ندارن؟نمیوفتن اگه ترمز کنه؟پاشون درد نمیگیره؟اینقد سوالاتو پشت سر هم میپرسیدی که مهلت جواب دادن نداشتم و خانومایی که وایساده بودن میخه حرفاو شیرین زبونیای تو شده بودن