مامان بیا قصشو بگم
سلام تنها دلیل زنده بودنم
عزیزم امروز میخوام ازت معذرت خواهی کنم اگه مامان خوبی نبودم اگه یه وقتا حوصله ی بازی کردنو حرف زدن باهاتو ندارم
ولی مامان خیلی عاشقته و تو حتما مامانو میبخشی مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امروز از صبح رفته بودیم بیرونو تو هم باهامون اومده بودی و عصر تو رفتی خونه ی عمع زری و منو بابا رفتیم بیرون خرید آخه خانومی راستش بیرون رفتن با تو برنامه ایه برا خودش خلاصه شب که اومدیم تورو از خونه ی عمع زری آوردیم با بابا رفتیم شهر کتاب تا برا عشق مامان یه کم چیز بخریم مثل CDودفتر نقاشی و مداد رنگی و از اینجور چیزا
اومدیم خونه و تو مشغول کشیدن نقاشی بودی و من وبابا هم عدنان نگاه میکردیم که یکدفعه گفتی مامان نقاشیمو ببین
مثل همیشه ازت پرسیدم چی کشیدی عروسکم؟کاش ازت نپرسیده بودم شیرین زبونم
بهم گفتی این یه دختر کوچولو که یه خورده شیطونی کرده مامانش اونو گذاشته و خودش رفته خرید
ازت پرسیدم،خوب اینا چیه روی صورتش که گفتی :دختر کوچولو دلش برا مامانش تنگ شده داره اشک میریزه آخه مامانش اونو تنها گذاشته
اگه روی کاغذ اینارو مینوشتم حتما جای اشکام روی کاغذ میموندامروز با خودم عهد کردم که هیچ وقت تنهات نذارم اینو حتی از خدا هم خواستم که منو از تو جدا نکنه عزیزترینم