ساریناسارینا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

سارینا فرشته کوچولوی مامان

اشعار کودمانه به زبان خانوم گل مامان

اولین شعر (ببییی میگه بع بع) ببیییییییییییییییییییییییی ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا (با کسره) ب ب(با فتحه) دومین شعر(کلاغه میگه قارقار) قارقاری ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا قا قا مامانش ااااااااااااااااااااااااااااااااا دهه ما سومین شعر(یه توپ دارم قلقلیه) بو دایم ققییه ..........آبیه چهارمین شعر (گروه رستاک رعنا) ننا دولهههههههههههههههههههههههه ننا پنجمین شعر(حسنی) ادنی ندو بلا بدو دمبل دمبلا بدو موی بولن روی دییا نادونه درا بای و بای و بای -نه ففری نه ققری نه موغه کاکلی باآآآآآآآآآآآآآآآآش دفی نبود تها دوی ده بایه نشسته بو دو سایه و.......................... ...
31 خرداد 1390

2سالگیت مبارک

دختر کوچولوی من دو ساله شده و امسال روز شماری میکنه تا تولدش بشه و براش جشن بگیریم امسال برا تولد خانومی خیلی نقشه ها داشتم ولی از اونجا که از شرایطمون روبراه نبود و توی ایام عید همه مسافرت بودن تصمیم گرفتیم یه تولد کوچولو برات بگیریم اونروز دیر از خواب بیدار شدی و وقتی چشاتو باز کردی و اونهمه بادکنک دیدی خوشحال شدی و گفتی؛تولد نایناست(سارینا) قربونت برم که اونقدر خوشحال بودی اینقد بر ا پوشیدن لباست عجله داشتی که نهارم نخوردی،وقتیم که لباستو پوشیدی گفتی:مامان ناینا عروس شده   قربونت برم که تو اون لباس مثل فرشته ها شده بودی،وقتیم که مهمونا اومدن اونقد خوشحال بودی که یادت رفته بود که قبلا خجالت میکشیدی و تمام وقت با بچه ها...
30 خرداد 1390

نوروز 90

سلام عزیز مامان امسال دومین سالیه که نوروزو با هم جشن میگیریم قربونت برم .هههههههههههههههههورا امسال تو گل مامان توی مراسم خونه تکونی هم خیلی کمک کردی عشق من وقتی سفره هفت سین میچیدیم با تعجب می پرسیدی؛این چیه مادلام(مامان الهام)تا چشم  منو دور میدیدی می رفتی سراغ ماهیا,اینقد توی آب اون حیوونیا دست زدی که بالاخره مردن ...
11 خرداد 1390

خاطرات دبی

سلام عزیز دلم میخوام برات از سفر دبی بگم منو بابا میثم تصمیم گرفتیم 28 بهمن 1389 بریم دبی آخه مامان خیلی دوست داشت بره اونجارو ببینه باباهم تصمیم گرفت مامان و خوشحال کنه وقتی سوار هواپیما شدیم تعجب کرده بودی و می خواستی بری از همه جا سر در بیاری  قربون کنجکاویات بره مامان عزیزکم یه کم که نشستی وحوصلتم سر رفت مهماندار ها رد میشدن می گفتی؛من دوشدمه(گرسنمه) پلو بخوام اینقد بلند میگفتی و تکرار میکردی که همه بهت نگاه میکردن وقتی رسیدیم هتل میگفتی اینجا خونمونه مامان ؟ وفتی میخواستیم ببریم بیرون گریه می کردی که با ماشین بابا بریم موقع خرید میخواستی برا خودت بری ب...
10 خرداد 1390

مقدمه

سلام عشق مامان امروز که تصمیم گرفتم خاطراتت رو ثبت کنم نمی دونم از کجا باید شروع کنم الان 2سالته و توی این 2سال خیلی کارا یاد گرفتی عاشق بیرون رفتنی و اگه دست تو بود هیچ وقت نمیومدی خونه هر روز عصر که بابا میثم میخواد بره دفتر تو زودتر میری جلوی در میشینی که توروهم ببره باباهم مجبور میشه تورو ببره خونه مامان جون قربونت برم که وقتی از خونه ی مامانجون خسته میشی میگی دارم اذیت میکنم بیا بریم خونمون بیشتراز همه تو دنیا بابایی وسارارو  دوست داری قربون اون دل مهربونت برم عزیزم که وقتی ازت میپرسن کیو دوست داری میگی:همه رو       ...
26 ارديبهشت 1390