سارینا و اسباب کشی
سلام عزیز دل مامان
چند روزه که وقت نکردم بیام و وبتو به روز کنم آخه مامانی و بابایی اثاث کشی داشتنو ماهم رفته بودیم کمک
البته به تو حسابی خوش گذشت بابا میثم مارو گذاشت خونه ی مامانی و خودش برگشت تهران تو هم یه دل سیر بازی کردی و چیزایی که بابا برات منع کرده بودو خوردی
آخه بابا خیلی روی تغذیه ی تو حساس اما من دلم نمیاد چیزایی که آدم توی بچگی فقط دوست داره اونارو بخوره رو از دریغ کنم
چیزایی مثل یخمک که بابا مخالف سر سخت این چیزاست
خلاصه این چند روز حسابی به مامانی و بابایی و دایی معین و دایی علی روحیه دادی مخصوصا بابایی توی اون همه کاری که ریخته بود روسرش وقتی می گفتی بابایی بیا پیش ناینا بشین کارشو ول میکردو میومد باهات بازی
تو خیلی بابایی رو دوست داری البته اون دل مهربونت همه رو دوست داره
خاله ملیحه که اومدن به مامانی و hom newسر بزنن تو باهاشون رفتی و من اصلا فکر نمیکردم تو ماشینشون بند بشی ولی هانی جون میگفت داره برامون شهر میخونه هردفعه هم که زنگ بزنم و سراغتو بکیرم تا میفهمیدی منم میگفتی من نمیام
راستی منم از موقعیت استفاده کردم و تا بابا نبود برا سالگرد ازدواجون براش یه جفت کتونی چرم خریدم آخه امسال عید فطر مصادف شده با سالگرد پیوند عشقمون هر چند کادوشو زود بهش دادم ولی خیلی خوشحال شد مبارکش باشه