داد نزن
سلام پاره ی تنم
ببخش که چند روزه از شیرینکاریات ننوشتم آخه چند روزه حال روحی روانی مامان مساعد نیست و حوصله ی هیچ کاریم نداره
هفته پیش برات مسواک خریدیم و هر شب تا مسواک نزنی نمی خوابی قربونت برم حتما باید با هم مسواک بزنیم اگه من مسواک نزنم میایی پیشم و بهم میگی:یه مامان باید با دخترش مسواک بزنه
الهی من فدای این حرف زدنت بشم عزیزترینم
دیشبم توی حمام مشغول مسواک زدن بودی که من اومدم بیرون هنوز به آشپز خونه نرسیده بودم که یه صدایی از توی حمام اومد منم بدو اومدم که ببینم چی شده این یه خورده راهو از آشپزخونه تا حمام و با خودم فکر کردم که الان تو افتادی کف حمام و سرت شکسته ولی به محض ورود به حمام دیدم خانوم خانوما روی صندلی حمام وایسادن و داره با ترس به من نگا میکنه و میگه مامان مسواکم تموم شده دیگه بریم
بابا هم که ترسیده بود با صدای نچندان بلند تو رو دعوا کرد تو هم در کمال خونسردی بهش گفتی :چرا داد میزنی صدات میره خونه ی آقای تعصبی میاد میبرتت اومخ (اونوقت)من دیگه بابا ندارم اومخ چی کار کنم
من و بابا رو میگی