بدون عنوان
سلام همه ی زندگی مامان
ببخش که چند وقته که نیومدم و از شیرین کاریات و شیرین زبونیات برات ننوشتم
آخه درگیر این آنفولانزای وحشتناک بودیم و همه مون دچارش شدیم و الهی بمیرم که تو ٣ شب تب کردی وهیچی نمیخوردی به طوری که هر وقت نگات میکردم گریم میگرفت که اینقد لاغر شده بودی
دی تولد مامان جون و بودو ماهم با عمه زری و خاله مریم وخاله ریحانه قرار گذاشتیم که مامان جون سوپرایز کنیم و بدون اینکه خودش خبر داشته باشه براش تولد بگیریم ولی تو اونروز تب کردی و تبتم خیلی بالا بود اونقدی که حتی از توی بقل من پایین نمیومدی.تویی که عشق تولدو کیک و فوت کردن شمعی
ایشالله هیچ وقت مریض نشی عزیزم چون مامان نمیتونه طافت بیاره که دختر بلبلش اینجوری بی صدا و بی حال باشه
هفته ی بعدم دی تولدم بودو بابا میثم برام تولد گرفت و به همه هم گفت منم بعد از ١ماه که مامانی و بابایی و ندیده بودم بالاخره میدیدمشون واز این بابت تو پوست خودم نمی گنجیدم
اون شب همه مامان و خجالت دادن کلی کادو های قشنگ قشنگ برام آوردن و بابا میثمم یه انگشتر خوشگل برام خرید مرسی عزیزم به خاطر همه ی خوبی ها و مهربونبات
موقع رفتن مامانی و بابایی تو رفتی تو ماشین بابایی و گفتی من با مامانی میرم آخه مامانی دختر نداره،آخه مامانی تنهاس من میخوام برم دختر مامانب بشم
وقتیم که بهت میگفتم خوب اگه تو بری منم تنها میشم میگفتی"بابا میثم قول میده زود بیاد از دفتر که تنها نباشی"
با این کارات دل مامانی و بابایی رو میبری خانوم خانوما
خلاصه که با گریه آوردیمت بیرون
و مامانیم که بهت زنگ زد تو باهاش قهر کردی و بهش گفتی چرا منو با خودت نبردی خونتون مامانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟