ساریناسارینا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

سارینا فرشته کوچولوی مامان

سارینا بابایی میشود

  سلام ای تنها بهونه واسه ی نفس کشیدن همیشه بابا میثم به مامان میگفت دخترا باباییند ولی تو عشق مامان به من بیشتر از بابا وابسته ای ولی از اونجا که دل مهربونت خیلی بزرگه وقتی از شمال  اومدیم مامان لباسا رو ریخت توی ماشین وقتی می خواستم لباسارو بیرون پهن کنم بابا میثم اومد و ازم گرفت و گفت:تو خسته ای خودم پهن میکنم اینجا بود که خانومی اومدو لباسارو از بابا گرفت و گفت تو خسته ای مامان خسته نیست یه بوس گنده هم از بابا میثمش کرد هورااااااااااااااااااااااااااا بابا میثم به آرزوش رسید ...
4 مرداد 1390

مسافرت یک روزه

سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی پنجشنبه منو تو بابا میثم رفتیم شمال قربون هردوتاتون برم که تو بابا میثم تنها عشقای زمینی من هستید یه مسافرت یک روزه که بابا میثم به خاطره من این مسافرت و اومد آخه مامان خیلی هوای شمال و کرده بود اما تو گل مامان بر عکس سالهای گذشته چنان مشتاق آب بازی نبودی و میگفتی ددالت میکشم (خجالت میکشم)و تمام مدت ماسه بازی میکردی ...
4 مرداد 1390

بدون عنوان

عروسک قشنگ من قرمز پوشیده♫ ♫تو رختخواب مخمل آبیش خوابیده♫ ♫یه روز بابا رفته بازار اونو خریده♫ ♫قشنگتر از عروسکم هیچکس ندیده♫ ♫ عروسک من ،چشم هاتو وا کن♫ ♫وقتی که شب شد ،اونوقت لا لا کن♫   ...
28 تير 1390

خاطرات گذشته

سلام مامانی امروز میخوام از شیرین کاریهای گذشتت بگم قربونت برم اولین کلمه ای که یاد گرفتی (بابا)بودتو فقط 7ماهت بود عزیز دلم اولین مروارید سفیدتم 7 ماهگی خودنمایی کرد.وقتی داشتم بهت سرلاک میدادم  احساس کردم قاشقم به یه چیزی خورد اینقده ذوق کرده بودم که نمی دونستم باید به کی بگم فوری زنگ زدم بابامیثم اولین سال تولدت دلم میخواست یه جشن مفصل برات میگرفتم که همه توی شادی من و بابا شریک باشن ایشالله سالهای بعد  الهی قربونت برم که از دیدن اون همه بادکنک ذوق زده شده بودی راستی عشق مامان برات نگفتم که تو تقریبا همون روز راه افتادی برا خودت اون وسط میرقصیدی و من انگار توی ابرا بودم ا یشالله 120سالگیتو جشن بگیری هستی ما...
28 تير 1390