ساریناسارینا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

سارینا فرشته کوچولوی مامان

من داداشی میخوام

سلام هستی مامان،دختر یکی یدونه ی مامان ببخش مامان و اگه دیر به دیر آپ میشم و از شیرین زبونیات کمتر مینویسم آخه درگیر خونه تکونی هستیم و تو هم که حسابی کمک مامان میکنی چند وقته که حسابی فکرت درگیر کلمه ی داداشیه نمیدونم اینو از تلوزیون یاد گرفتی یا جای دیگه خلاصه که همش ذکرو خیر این داداشی تو خونه ی ما هست وقتی سر میز واسه نهار و شام میشینیم به .ر مداوم ازم میپرسی این صندلی جای داداشیه ؟منم میگم نه عزیزم ،تو هم قهر میکنی و میگی پس داداشی کجا بشینه ؟قربون اون دلت برم الهی عزیزترینم دیروز به بابا میگفتی برام داداشی میاری؟بابا هم گفت من که نمیتونم مامان باید برات بیاره و.....فقط خدا میدونه چقد دختر خوبی شده ...
14 اسفند 1390

یه روز خاص

سلام عروسک قشنگم پنجشنبه که با هم رفته بودیم آرایشگاه (اسپوزا)توی راه برگشتن یه خانومی با ماشین رفت و دوباره دور زد و جلوی پای ما ترمز کرد و یکم تورو نگاه کرد و بعد گفت:ما یه آتلیه داریم که اگه ممکنه از دختر شما برا عکس کودک آتلیه مون استفاده کنیم و بعدم کارتشو داد و ازم خواست که باهاش تماس بگیرم وای دختر گلم وقتی با بابا حرف زدم قضیه رو یه کم پلیسی کرد و گفت یدفعه دخترمو میدوزدن هههههههههههههههههههههه آخه بابا خیلی حساس روی تو عزیزم امیدوارم همیشه توی زندگیت اتفاقای خوب و شیرین برات بیوفته عزیزترین   ...
6 اسفند 1390

چه احساس قشنگی

چه احساس قشنگی تو قلبم تورودارم                         ببین چه خوبه ای گل تویی تو روزگارم   چقد خوبه عزیزم کنارم تورو دارم                           یواشکی رو لپات گل بوسه میکارم     عاشقتم تک ستاره ی قشنگ زندگیم ...
4 اسفند 1390

مامان بیا قصشو بگم

سلام تنها دلیل زنده بودنم عزیزم امروز میخوام ازت معذرت خواهی کنم اگه مامان خوبی نبودم اگه یه وقتا حوصله ی بازی کردنو حرف زدن باهاتو ندارم ولی مامان خیلی عاشقته و تو حتما مامانو میبخشی مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز از صبح رفته بودیم بیرونو تو هم باهامون اومده بودی و عصر تو رفتی خونه ی عمع زری و منو بابا رفتیم بیرون خرید آخه خانومی راستش بیرون رفتن با تو برنامه ایه برا خودش خلاصه شب که اومدیم تورو از خونه ی عمع زری آوردیم با بابا رفتیم شهر کتاب تا برا عشق مامان یه کم چیز بخریم مثل CDودفتر نقاشی و مداد رنگی و از اینجور چیزا اومدیم خونه و تو مشغول کشیدن نقاشی بودی و من وبابا هم عدنان نگاه میکردیم که یکدفعه گفتی مامان نقاشیمو ...
23 بهمن 1390

بدون عنوان

جز تو کی میتونه عزیز من باشه کی میتونه تو قلبه من جا شه مگه میشه مثل تو پیداشه همه چیزم وای عزیزم جز من کی واسه دیدن تو حریصه اسمتو رو قلبش مینویسه گونه هاش از ندیدنت خیسه همه چیزم وای عزیم همه چیزمممممممممممممممممممممممممممممممممممم وای عزیزمممممممممممممممممممممممممممممممممممم ...
17 بهمن 1390

آب ممنی

سلام دسته گلم ببخش که دیر به دیر میامو آپ میشم عزیزم چند روزه که درگیر کارای تولدتم و از این سایت به اون سایت میگردم تا چیزای جدید یاد بگیرم آخه امسال میخوام برات یه جشن مفصل بگیرم اونم از نوع زنبوریش   بگذریم چند روز پیش که رفته بودیم آرایشگاه و تو تشنه ات شده بود رفتیم و از آب سردکنشون برات آب بیارم که تو گفتی من فقط آب ممنی میخوام و خانومایی که اونجا بودن ناخوداگاه برگشتن و بهت نگاه کردن و خندیدن آخه اینقده شیرین زبونی نکن عزیزم خدای نکرده چش میخوری خیلی دوست دارم تنها دلیل بودنم -عاشقتم عزیزترینم -فرشته کوچولوی مامان تو هستی منی ...
16 بهمن 1390

بدون عنوان

سلام همه ی زندگی مامان ببخش که چند وقته که نیومدم و از شیرین کاریات و شیرین زبونیات برات ننوشتم آخه درگیر این آنفولانزای وحشتناک بودیم و همه مون دچارش شدیم و الهی بمیرم که تو ٣ شب تب کردی وهیچی نمیخوردی به طوری که هر وقت نگات میکردم گریم میگرفت که اینقد لاغر شده بودی دی تولد مامان جون و بودو ماهم با عمه زری و خاله مریم وخاله ریحانه قرار گذاشتیم که مامان جون سوپرایز کنیم و بدون اینکه خودش خبر داشته باشه براش تولد بگیریم ولی تو اونروز تب کردی و تبتم خیلی بالا بود اونقدی که حتی از توی بقل من پایین نمیومدی.تویی که عشق تولدو کیک و فوت کردن شمعی ایشالله هیچ وقت مریض نشی عزیزم چون مامان نمیتونه طافت بیاره که د...
27 دی 1390