ساریناسارینا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

سارینا فرشته کوچولوی مامان

جشن اول مهر مهد

سلام هدیه ی آسمونی مامان جشن مهدتون با دو روز تاخیر برگزار شد و خیلی بهت خوش گذشته بود عزیز دلم از اونجایی که اجازه ندادن مامانا حضور داشته باشن توی جشن منم دوربین و دادم نگار جون تا از جیگر مامان عکس بگیره حالا بریم سراغ عکسا این خنده هاتو با دنیا عوض نمیکنم عشق من بقیه شو اینجا ببینید سارینا در کنار دوستش مانلی اینا هم هدیه های روز جشنتونه عزیزم ...
4 مهر 1391

اول مهر امسال فرق میکنه با هر سال

سلام عشق بهاریه مامان اول مهر امسال دخترک ما به طور رسمی مهد رفتنش شروع شد و خدا رو شکر هم مهدشو خیلی دوست داره هم مربیاشو خدایا جقد این روزا ولحظه هارو دوست دارم چقد برام شیرین و لذت بخشه وقتی با هم رفتیم و یه لیست بلند بالا برات خرید کردم و خودتم با ذوق تمام رنگاشو انتخاب میکردی چقد برام شیرینه وقتی برا تغذیه ی مهدت به بابا لیست میدم و اونارو با چه ذوقی توی کیفت میذارم چقد برام لذت بخشه وقتی تا صبح ١٠ با از خواب میپرم تا صبح خواب نمونیم چقد این حس نگرانی رو دوست دارم وقتی ازم جدا میشی عزیزم چقد برام  شیرینه وقتی میبینم اینقد بزرگ شدی که وارد اجتماع شدی دلبرم چقد ساعت ٥/١١ و دوست دارم وقتی کارام...
3 مهر 1391

بدون عنوان

عشق من روزت مبارک خدایا ازت ممنونم به خاطر داشتن همه چی مخصوصا به خاطر داشتن دخترم سارینای من دوستت دارم با همه ی وجودم تو بهتر چیز تو زندگی منی عزیزم ...
28 شهريور 1391

مهد کودکم میره عشقم

سلام عزیز دل مامان دیروز یعنی یکشنبه٢٦ شهریور ودوشنبه ٢٧ شهریور رفتی مهد کودک البته بدون حضور مامان عزیز دلم  از اونجایی که خیلی بهم وابسته بودی یه جور ترس نهفته تو وجودم بود ولی دخترمن اینقد اجتماعیه که همون جلسه ی اول هم بودن حضور من سر کلاساش حاضر شد و همه ی مربیا و خاله های اونجا ازش تعریف میکردن و زود با همه ی بچه ها و خاله های اونجا دوست شدی  عاشقتم دختر گلم ایشالله پله های موفقیت و یکی یکی طی کنی عروسک مامان  راستی اینقد ذوق داری برا رفتن به مهد که شبا زود میخوابی و صبحا هم زود زود بیدار میشی  ...
27 شهريور 1391

تب یه روزه

سلام فرشته کوچولوی مامان روز جمعه برا نهار رفتیم رستوران و از اونجا هم تصمیم گرفتیم بریم میلاد نور خرید که توی راه عمه زری گفت الهام سارینا تب داره من باورم نمیشد آخه تو چند دقیقه پیشش داشتی بلبل زبونی میکردی برامون عسلم خلاصه که تبت بیشتر و بیشتر شد و دل درد کردی ماهم مجبور شدیم ببریمت درمانگاه پگاه که متخصص کودکانه دکتر تورو معاینه کردو علت تب زیادت و نفهمید و برات  آزمایش خون نوشت که خدا رو شکر آزمایش خونتم سالم بود ولی تا صبح تبت بالا بود و من میترسیدم بخوابم و تا صبح بالا سر دختر کوچولوی خودم بیدار بودم راستی توی تب و مریضی هم دست از شیرین زبونی بر نمیداری وقتی که تب داشتی مدام میگفتی کاشکی بابا تب میکرد ول...
19 شهريور 1391

تولد نگار

پنجشنبه ی گذشته تولد نگار بود با تم تینکربل که خیلی تولد قشنگی بود و خیلی بهمون خوش گذشت دخملی که از بدو ورود مشغول رقصیدن بود و حسابی بهش خوش گذشته بود و آخر شبم با گریه اومدی خونه و میخواستی با هدیه هایی که برا نگار آورده بودن بازی کنی حالا عکسا اینقد عجله داشتی برا فوت کردن شمع که با سینه رفتی تو کیک نگار علی سارینا نگار دینا سارا اینجاهم داری کیک میخوری و عجله داری برا باز کردن کادوها عشق من ...
18 شهريور 1391