ساریناسارینا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

سارینا فرشته کوچولوی مامان

تولد سارا

سلام همه کس مامان ببخش مامان و اگه دیر به دیر میام  شیرین کاری ها و شیرین زبونی هاتو ثبت میکنم عزیزم ولی تو اینو همیشه بدون که مامان عاشقته گل دخترم دیروز تولد سارا بود با تم کریسمس و حسابی بهت خوش گذشت حالا بریم سراغ عکسا اینم بابا نوئل رادین-سارا- نگار- علی-سارینای مامان-عسل اینم بابا نوئلمون اینم میز شام که ژله هاش محصول مشترک مامان و سارینا بود هههههههه   ...
11 بهمن 1391

دختر که باشی ......

دختر که باشی نفس بابایی لوس بابایی عزیز دردونه ی بابایی حتی اگه بهت نگه دستت و میذاره روی چشماش و میگه: این تویی که به چشمای من سوی دیدن میدی خلاصه یک کلوم دختر نفس باباشه   ...
22 دی 1391

برف بازی

این هفته که رفتیم خونه ی مامانی قرار گذاشتیم جمعه بریم برف بازی اینقد ذوق کرده بودی که نگو با مهدی و سینا حسابی برف بازی کردی و کلی خوش گذروندی عزیزم موقع برگشتنم کلی گریه کردی که چرا برف بازی تموم شد اینم عکسای برف بازی اینم یه مادرو دختر عاشق هم اینجا هم داشتی گریه میکردی که نریم خونه اینم سینا و سارینا و مهدی توی دستگرد باغچه ی آقاجون ...
9 دی 1391

اولین نامه های دخترم برای .....

سلام همه ی وجودم نمی دونم وقتی این نوشته هارو میخونی چند سالته ولی من اولین نوشته های تورو که یه جور نامه است و توی سن ٢٧ سالگی خوندم نوشته های یه دختر ٣ سال و ٨ ماهه رو دیروز داشتم ظرف میشستم که دیدم صدایی ازت نمیاد اومدم دیدم داری با ماژیکات بازی میکنی خیالم راحت شد که خراب کاری نمیکنی برگشتم تا بقیه ظرفارو بشورم که یدفعه اومدی و اینو بهم نشون دادی گفتی اینو برا تو و بابا نوشتم بهت گفتم حالا چی برام نوشتی عزیزم تو هم شروع کردی به خوندن که:مامان خوشگلم منو ببخش اگه شیطون میاد پیشم و بهم میگه شیطونی کنم خیلی دوستت دارم مامان دلم میخواد وقتی حوصلم سر میره با تو بازی کنم اینقد بغض کرده بودم که تورو گرفتم تو...
24 آذر 1391

ماهم رفتیم تلویزیون

سلام مامانی عزیزکم دخترکم مامان و ببخش خیلی وقته که برات چیزی ننوشتم تو این مدت خیلی چیزا یاد گرفتی و خیلی حرفای بزرگ تر از سنت میزنی عزیز دلم دیگه مهد نمیری و از این موضوع خیلی ناراحتم ولی خودت که راضییییییییییییییییییییییییییییییییییی بابا امسال با آقای ابهری که توی صدا و سیما هستن آشنا شد و همین آشنایی باعث شد که ایشون اسم تورو برای برنامه ی عمو پورنگ بنویسن البته ماهم از همه جا بی خبر دوشنبه ی هفته پیش توی دندانپزشکی بودیم که آقای ابهری به بابا زنگ زدو گفت که اسم سارینا برا پنجشنبه دراومده هورااااااااااااااااااا اینقد ذوق زده شده بودی که نگو مطب و گذاشته بودی روی سرت از خوشحالی اینقد بلند بلند از عمو پورنگ برا مامان جون تعریف...
18 آذر 1391

سومین سفر به مشهد

سلام عزیز دل من    نازنین خوشگل من خیلی وقته که نیومدم و وبلاگت و آپ نکردم مامان و ببخش دخترکم ٢٥ مهر صبح خیلی زود به همراه مامان جون و باباجون راهی مشهد شدیم روز اول توی حرم خیلی تعجب کرده بودی و با دقت همه جا رو نگاه میکردی ولی دفعه های بعد که میخواستیم بریم حرم همش غر میزدی که چقد میرید مشهد (منظور همون حرم )یکم توی هتل بمونیم خوب هتلمون قصر بود و تو هم خیلی از هتل خوشت اومده بود مدام توی راهروی هتل بودی و یا میرفتی توی اتاق مامان جون یا تو اتاق خودمون بودی یه روز رفتیم پروما و توهم با بابا رفتین شهر بازیش و حسابی بازی کردی و بهت خیلی خوش گذشت عشق من روز دوم مدام ازمون میپرسیدی چند روز اینجا میمونی...
3 آبان 1391

تولد بابا میثم

١٧ مهر روز تولد بابا میثم بود راستش تولد ٣٠ سالگی خیلی برام مهم بود و میخواستم برا بابا یه جشن مفصل بگیرم ولی خوب بشد ایشالله تولد ٤٠ سالگیش ایشالله  اینم عکس پدر و دختر عشق مامان تا آخر شب هزار بار بابا رو بوس کرد و تولدت مبارک میخوندو اینقد خوشحال بود که اینگاری تولد خودشه بقیه اشو برو ادامه مطلب اینم دختر من خوشحال در بین برفها ...
24 مهر 1391