یه چیزی شبیه معجزه
سلام شیرین زبون پریشب دوتا خطر بزرگ از بیخ گوشمون رد شد و من توی این دوتا اتفاق حضور خدارو حس کردم عسلم ساعت حدود ٧ بود و من مشغول کارای افطار بودم که حوصله ی خانومی سر رفته بود و میخواست تو کارا بهم کمک کنه این شد که از روی مبل رفت روی اپن و از اونجا هم رفت روی میز نهار خوری که یدفعه صدای مهیبی اومد بعلهههههههههههههههههههههههه سارینا به همراه شیشه ی میز نهار خوری اوفتاده بودن الانم که دارم مینویسم همه ی بدنم داره میلرزه اینقد وحشت کرده بودم وقتی تورو وسط اون همه شیشه دیدم برا ١٠٠٠ صدم ثانیه تورو غرق در خون دیدم ولی به طرز معجزه آسایی تو حتی یه خراش تو بدنت نبود هستی مامان بعد از افطارم رفتیم برا باباجون آب هویج بگی...
نویسنده :
الهام
16:46