ساریناسارینا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

سارینا فرشته کوچولوی مامان

اولین نامه های دخترم برای .....

سلام همه ی وجودم نمی دونم وقتی این نوشته هارو میخونی چند سالته ولی من اولین نوشته های تورو که یه جور نامه است و توی سن ٢٧ سالگی خوندم نوشته های یه دختر ٣ سال و ٨ ماهه رو دیروز داشتم ظرف میشستم که دیدم صدایی ازت نمیاد اومدم دیدم داری با ماژیکات بازی میکنی خیالم راحت شد که خراب کاری نمیکنی برگشتم تا بقیه ظرفارو بشورم که یدفعه اومدی و اینو بهم نشون دادی گفتی اینو برا تو و بابا نوشتم بهت گفتم حالا چی برام نوشتی عزیزم تو هم شروع کردی به خوندن که:مامان خوشگلم منو ببخش اگه شیطون میاد پیشم و بهم میگه شیطونی کنم خیلی دوستت دارم مامان دلم میخواد وقتی حوصلم سر میره با تو بازی کنم اینقد بغض کرده بودم که تورو گرفتم تو...
24 آذر 1391

ماهم رفتیم تلویزیون

سلام مامانی عزیزکم دخترکم مامان و ببخش خیلی وقته که برات چیزی ننوشتم تو این مدت خیلی چیزا یاد گرفتی و خیلی حرفای بزرگ تر از سنت میزنی عزیز دلم دیگه مهد نمیری و از این موضوع خیلی ناراحتم ولی خودت که راضییییییییییییییییییییییییییییییییییی بابا امسال با آقای ابهری که توی صدا و سیما هستن آشنا شد و همین آشنایی باعث شد که ایشون اسم تورو برای برنامه ی عمو پورنگ بنویسن البته ماهم از همه جا بی خبر دوشنبه ی هفته پیش توی دندانپزشکی بودیم که آقای ابهری به بابا زنگ زدو گفت که اسم سارینا برا پنجشنبه دراومده هورااااااااااااااااااا اینقد ذوق زده شده بودی که نگو مطب و گذاشته بودی روی سرت از خوشحالی اینقد بلند بلند از عمو پورنگ برا مامان جون تعریف...
18 آذر 1391

سومین سفر به مشهد

سلام عزیز دل من    نازنین خوشگل من خیلی وقته که نیومدم و وبلاگت و آپ نکردم مامان و ببخش دخترکم ٢٥ مهر صبح خیلی زود به همراه مامان جون و باباجون راهی مشهد شدیم روز اول توی حرم خیلی تعجب کرده بودی و با دقت همه جا رو نگاه میکردی ولی دفعه های بعد که میخواستیم بریم حرم همش غر میزدی که چقد میرید مشهد (منظور همون حرم )یکم توی هتل بمونیم خوب هتلمون قصر بود و تو هم خیلی از هتل خوشت اومده بود مدام توی راهروی هتل بودی و یا میرفتی توی اتاق مامان جون یا تو اتاق خودمون بودی یه روز رفتیم پروما و توهم با بابا رفتین شهر بازیش و حسابی بازی کردی و بهت خیلی خوش گذشت عشق من روز دوم مدام ازمون میپرسیدی چند روز اینجا میمونی...
3 آبان 1391

تولد بابا میثم

١٧ مهر روز تولد بابا میثم بود راستش تولد ٣٠ سالگی خیلی برام مهم بود و میخواستم برا بابا یه جشن مفصل بگیرم ولی خوب بشد ایشالله تولد ٤٠ سالگیش ایشالله  اینم عکس پدر و دختر عشق مامان تا آخر شب هزار بار بابا رو بوس کرد و تولدت مبارک میخوندو اینقد خوشحال بود که اینگاری تولد خودشه بقیه اشو برو ادامه مطلب اینم دختر من خوشحال در بین برفها ...
24 مهر 1391

جشن اول مهر مهد

سلام هدیه ی آسمونی مامان جشن مهدتون با دو روز تاخیر برگزار شد و خیلی بهت خوش گذشته بود عزیز دلم از اونجایی که اجازه ندادن مامانا حضور داشته باشن توی جشن منم دوربین و دادم نگار جون تا از جیگر مامان عکس بگیره حالا بریم سراغ عکسا این خنده هاتو با دنیا عوض نمیکنم عشق من بقیه شو اینجا ببینید سارینا در کنار دوستش مانلی اینا هم هدیه های روز جشنتونه عزیزم ...
4 مهر 1391

اول مهر امسال فرق میکنه با هر سال

سلام عشق بهاریه مامان اول مهر امسال دخترک ما به طور رسمی مهد رفتنش شروع شد و خدا رو شکر هم مهدشو خیلی دوست داره هم مربیاشو خدایا جقد این روزا ولحظه هارو دوست دارم چقد برام شیرین و لذت بخشه وقتی با هم رفتیم و یه لیست بلند بالا برات خرید کردم و خودتم با ذوق تمام رنگاشو انتخاب میکردی چقد برام شیرینه وقتی برا تغذیه ی مهدت به بابا لیست میدم و اونارو با چه ذوقی توی کیفت میذارم چقد برام لذت بخشه وقتی تا صبح ١٠ با از خواب میپرم تا صبح خواب نمونیم چقد این حس نگرانی رو دوست دارم وقتی ازم جدا میشی عزیزم چقد برام  شیرینه وقتی میبینم اینقد بزرگ شدی که وارد اجتماع شدی دلبرم چقد ساعت ٥/١١ و دوست دارم وقتی کارام...
3 مهر 1391

بدون عنوان

عشق من روزت مبارک خدایا ازت ممنونم به خاطر داشتن همه چی مخصوصا به خاطر داشتن دخترم سارینای من دوستت دارم با همه ی وجودم تو بهتر چیز تو زندگی منی عزیزم ...
28 شهريور 1391

مهد کودکم میره عشقم

سلام عزیز دل مامان دیروز یعنی یکشنبه٢٦ شهریور ودوشنبه ٢٧ شهریور رفتی مهد کودک البته بدون حضور مامان عزیز دلم  از اونجایی که خیلی بهم وابسته بودی یه جور ترس نهفته تو وجودم بود ولی دخترمن اینقد اجتماعیه که همون جلسه ی اول هم بودن حضور من سر کلاساش حاضر شد و همه ی مربیا و خاله های اونجا ازش تعریف میکردن و زود با همه ی بچه ها و خاله های اونجا دوست شدی  عاشقتم دختر گلم ایشالله پله های موفقیت و یکی یکی طی کنی عروسک مامان  راستی اینقد ذوق داری برا رفتن به مهد که شبا زود میخوابی و صبحا هم زود زود بیدار میشی  ...
27 شهريور 1391

تب یه روزه

سلام فرشته کوچولوی مامان روز جمعه برا نهار رفتیم رستوران و از اونجا هم تصمیم گرفتیم بریم میلاد نور خرید که توی راه عمه زری گفت الهام سارینا تب داره من باورم نمیشد آخه تو چند دقیقه پیشش داشتی بلبل زبونی میکردی برامون عسلم خلاصه که تبت بیشتر و بیشتر شد و دل درد کردی ماهم مجبور شدیم ببریمت درمانگاه پگاه که متخصص کودکانه دکتر تورو معاینه کردو علت تب زیادت و نفهمید و برات  آزمایش خون نوشت که خدا رو شکر آزمایش خونتم سالم بود ولی تا صبح تبت بالا بود و من میترسیدم بخوابم و تا صبح بالا سر دختر کوچولوی خودم بیدار بودم راستی توی تب و مریضی هم دست از شیرین زبونی بر نمیداری وقتی که تب داشتی مدام میگفتی کاشکی بابا تب میکرد ول...
19 شهريور 1391