ساریناسارینا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

سارینا فرشته کوچولوی مامان

سارینا در سال نوروز 91

سلام شکوفه ی بهاری مامان امیدوارم امسال بهترین اتفاقا برات بیوفته عزیزترینم امسال موقع سال تحویل به همراه عمو محمد و عمو امیر دبی بودیم و به تو گل مامان خیلی خوش گذشت مخصوصا که کل سفر پیش عموها بودی و با علی و نگار بازی میکردی بااینکه تمام روز و پابه پای راه میرفتی شب که میشد میخواستی بری تو اتاق عمو محمد یا امیر البته بیشتر با عمو امیر و خاله مریم جور بودی یه شب به خاله مریم گفتی:من بیام خونتون سر بزنم،لامپاتون که خاموش شد میرم قربون شیرین زبونیات برم عشق من هر جا میخواستیم بریم میدوییدی و دست عمو امیر و میگرفتی و اول صبح ازم اجازه میگرفتی که میشه برم خونه ی عمو امیر ،توی این سفر رابطه ات با حسامم خوب شده بود و بغل او...
16 فروردين 1391

بدون عنوان

سلام همه ی هستی مامان خیلی وقته نیومدم و برات چیزی ننوشتم نه اینکه حرفی برا گفتن نداشتم،نه عزیزم حسابی در گیر کارای قبل از عید بودیم و تو هم امسال خیلی بهمون کمک کردی بهترینم دیروز عروسی فاطمه بود و به تو خیلی خوش گذشت قربونت برم همش اون وسط مسطا  مشغول رقصیدن بودی الهی مامان فدای اون رقصیدن نازت بشه عزیزم دییشب که از خونه ی بابایی و مامانی اومدیم تو خواب بودی وقتی بیدار شدی دیدی تهرانیم شروع کردی به گریه کردن که منو ببرین خونه ی مامانی هر کاریم میکردیم که یادت بره ولی تو باز حرف خودتو میزدی و میگفتی منو ببرید خونه ی مامانی اینقده گریه کردی و جیغ زدی که نگو راستی خانوم خانومای مامان چند وقته برات ننوشتم که چقد ...
29 اسفند 1390

من داداشی میخوام

سلام هستی مامان،دختر یکی یدونه ی مامان ببخش مامان و اگه دیر به دیر آپ میشم و از شیرین زبونیات کمتر مینویسم آخه درگیر خونه تکونی هستیم و تو هم که حسابی کمک مامان میکنی چند وقته که حسابی فکرت درگیر کلمه ی داداشیه نمیدونم اینو از تلوزیون یاد گرفتی یا جای دیگه خلاصه که همش ذکرو خیر این داداشی تو خونه ی ما هست وقتی سر میز واسه نهار و شام میشینیم به .ر مداوم ازم میپرسی این صندلی جای داداشیه ؟منم میگم نه عزیزم ،تو هم قهر میکنی و میگی پس داداشی کجا بشینه ؟قربون اون دلت برم الهی عزیزترینم دیروز به بابا میگفتی برام داداشی میاری؟بابا هم گفت من که نمیتونم مامان باید برات بیاره و.....فقط خدا میدونه چقد دختر خوبی شده ...
14 اسفند 1390

یه روز خاص

سلام عروسک قشنگم پنجشنبه که با هم رفته بودیم آرایشگاه (اسپوزا)توی راه برگشتن یه خانومی با ماشین رفت و دوباره دور زد و جلوی پای ما ترمز کرد و یکم تورو نگاه کرد و بعد گفت:ما یه آتلیه داریم که اگه ممکنه از دختر شما برا عکس کودک آتلیه مون استفاده کنیم و بعدم کارتشو داد و ازم خواست که باهاش تماس بگیرم وای دختر گلم وقتی با بابا حرف زدم قضیه رو یه کم پلیسی کرد و گفت یدفعه دخترمو میدوزدن هههههههههههههههههههههه آخه بابا خیلی حساس روی تو عزیزم امیدوارم همیشه توی زندگیت اتفاقای خوب و شیرین برات بیوفته عزیزترین   ...
6 اسفند 1390

چه احساس قشنگی

چه احساس قشنگی تو قلبم تورودارم                         ببین چه خوبه ای گل تویی تو روزگارم   چقد خوبه عزیزم کنارم تورو دارم                           یواشکی رو لپات گل بوسه میکارم     عاشقتم تک ستاره ی قشنگ زندگیم ...
4 اسفند 1390

مامان بیا قصشو بگم

سلام تنها دلیل زنده بودنم عزیزم امروز میخوام ازت معذرت خواهی کنم اگه مامان خوبی نبودم اگه یه وقتا حوصله ی بازی کردنو حرف زدن باهاتو ندارم ولی مامان خیلی عاشقته و تو حتما مامانو میبخشی مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز از صبح رفته بودیم بیرونو تو هم باهامون اومده بودی و عصر تو رفتی خونه ی عمع زری و منو بابا رفتیم بیرون خرید آخه خانومی راستش بیرون رفتن با تو برنامه ایه برا خودش خلاصه شب که اومدیم تورو از خونه ی عمع زری آوردیم با بابا رفتیم شهر کتاب تا برا عشق مامان یه کم چیز بخریم مثل CDودفتر نقاشی و مداد رنگی و از اینجور چیزا اومدیم خونه و تو مشغول کشیدن نقاشی بودی و من وبابا هم عدنان نگاه میکردیم که یکدفعه گفتی مامان نقاشیمو ...
23 بهمن 1390